از ديو و دد ملول بود و با چراغ گرد شهر مي گشت.در جست و جوي انسان بود.گفتند:نگرد كه ما گشته ايم و آنچه مي جويي يافت مي نشود. گفت:مي گردم،چون گشتن از يافتن زيباتر است.وگشت:قحطي است،نه قحطي آب و نان،كه قحطي انسان. برآشفتند و به كينه برخاستند و هزار تير ملامت روانه اش كردند،كه ما را نمي بيني كه منكر انساني!چشم باز كن تا انكارت از ميانه برخيزد. خنده زنان گفت:پيشتر كه چشم هايم بسته بود،هياهويي مي شنيدم،گمانم اين بود كه صداي انسان است.چشم باز كردم اما همه چيز ديدم جز انسان. خنجر كشيدند و كمر به قتلش بستند و گفتند:حال كه ما نه انسانيم،تو بگو اين انسان كيست كه ما نمي شناسيمش! گفت:آن كه دريا دريا مي نوشد و هنوز تشنه است،آن كه كوه بر دوشش مي گذارند و خم به ابرو نمي آورد،آنكه نه او از غم كه غم از او مي گريزد،آن كه در رزمگاه دنيا جز با خود نمي جنگد،از هر طرف كه مي رود جز او را نمي بيند،آن كه با قلبي شرحه شرحه تا بهشت مي رقصد،آن كه خونش عشق است و قولش عشق،آن كه سرمايه اش حيرت است و ثروتش بي نيازي.آن كه سرش را مي دهد،اما آزادگي اش را نه.آن كه در زمين نمي گنجد،در آسمان نيز.آن كه مرگش زندگيست. آن كه خدا را... او هنوز مي گفت كه چراغش را شكستند و با هزار دشنه پهلويش را دريدند!!! فردا اما باز كسي خواهد آمد،كسي كه از ديو و دد ملول است و انسانش آرزوست...
C†?êmê§ |